زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی


وصال تو هوس عاشقان شیدایی

عروس حسن تو را هیچ در نمی یابد


به گاه جلوه گری دیدهٔ تماشایی

بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق


به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال


نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی

بهر چه می نگرم صورت تو می بینم


ازین میان همه در چشم من تو می آیی

همه جهان به تو می بینم و عجب نبود


ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی

ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم


جمال خود به لباس دگر بیارایی

تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟


که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی

عراقی از پی تو دربه در همی گردد


تو خود مقیم میان دلش هویدایی